به نام خدا
الان که این یادداشت رو می نویسم چند روزی میشه تقریبأ اولین بار در طول دوران کاری ام مسئولیت یک بخش مجزا را به من واگذار کرده اند؛ تقریبأ از آن جهت که یکبار هم در هشت ماهه پایانی دوره سربازی مسئولیت یک واحد اداری رو برعهده داشتم و البته تجارب ارزشمند و موفقیت آمیزی رو هم برایم درپی داشت؛ حالا در این ریاست جدید ما هم اتفاقاتی رخ داده که مناسب دیدم بخش هایی از آنرا برای دوستان گرامی منتشر کنم.
ماجر از آنجا آغاز شد که معاون سازمان ما یک شبی بعد از درخواست انجام کاری که خیلی هم وقت گیر بود، به من گفت: «فلانی آخر وقت بمون با شما کار دارم!!» منم بعد از اینکه کارم رو به نحو مطلوبی انجام دادم، تقریبأ حدود ساعت 8:30 شب گزارش نهایی رو ارایه دادم و ایشان هم در پاسخ گفت: «بشین با شما کار دارم!!»
از اون جایی که منزل ما در یکی از دهات اطراف تهران هست و دوری راه همیشه باعث شده از ترس نبود ماشین و ترافیک زودتر محل کار رو ترک کنم، گفتم من باید زود برم؛ اما ظاهرأ صحبت مهم تر از اینها بود که من فکر می کردم، چراکه معاون محترم در یک جمله و به طور خلاصه حرفش رو زد و گفت: «می خوام شما از این به بعد مسئول فلان بخش باشی».
من در یک لحظه شوکه شدم و اول از همه از علت این تصمیم و سرنوشت رئیس سابق خودم که از قضا یکی از بهترین دوستانم هم تا به حال است، پرسیدم؛ معاون سازمان که تصمیم قاطع خود را گرفته بود علل تصمیم خود را باز هم به طور خلاصه بیان کرد و از من خواست برنامه و اهداف خودم را در مسئولیت جدید به صورت مکتوب طی چند روز آینده ارایه کنم.
اما نکته جالب توجه در این جریان و آنچه که در سیستم های مدیریتی و جامعه شناسی مطرح است، در گفتگو با یکی از استادان عزیز دانشگاه بعد از کلاس درس برایم کمی روشن تر شد؛ موضوع از این قرار بود که معاون سازمان ما در برآورد خود از انتخاب من برای مسئولیت جدید، آگاهانه و شاید هم ناآگاهانه به یک نکته اشاره کرد و آن اینکه: من در انتخاب شما از یک مجموعه «نشانه ها» استفاده کردم، بدین شکل که شما در فلان جا کارت خوب بود و در فلان جا بهتر از بقیه بودی و البته در فلان جا هم خوب نبودی، ولی برآیند تمام این نشانه ها مثبت بوده و در نتیجه تصمیم بر این شده که این مسئولیت جدید را به شما بدهیم.
البته کمی ساده انگارانه است که قضایا را در همین یک بعد بررسی کنیم ولی با رها کردن دیگر ابعاد این قضیه که کم هم نیستند، می خواهم توجه دوستان گرامی را به این موضوع جلب کنم که سیستم مدیریتی در کل کشور ما به همین شکل است و باوجود فرم های ارزشیابی کارکنان (شامل ساعات ثبت آمد و رفت، وضعیت ظاهری، میزان ابتکارات و خلاقیت در کار و ...) که مدیران می توانند از آنها جهت واگذاری مسئولیت های بالاتر به کارکنان استفاده کنند ولی ظاهرأ به قول خودم «هیئتی عمل کردن» در جامعه ما رواج بیشتری پیدا دارد و مدیران بیشتر علاقه مند هستند تا بر مشاهدات خود تکیه کنند تا آمار و ارقام، که باید دید آیا این روش مناسب است یانه؟
از مزیت های نسبی این روش آن است که به صورت ذهنی افراد و توانمندی های آنان را مورد قضاوت قرار می دهد و می تواند در بسیاری از موارد در شناسایی فرد مورد نظر کمک کند اما باید در نظر داشت این روش در برابر روش عینی، کاستی های فراوانی دارد و اول آنکه مدیران رده بالا در یک سازمان هرگز به صورت دایم در برخورد با کارمندان زیر دستی خود نیستند و در نتیجه مشاهده یک ابزار همیشگی و مطلوب برای ارزیابی اشخاص در تمام ابعاد شخصیتی شامل اخلاق، برخورد و تعامل با دیگر همکاران، میزان علاقه مندی و آشنایی به کار، مسائل روحی و روانی و پتانسیل های بالقوه و بالفعل به شمار نمی رود.
در روش استفاده از نشانه ها آنچه در نهایت اتفاق می افتد ایجاد فضای ریاکاری در حضور مقامات مافوق است و کارمندان زیردستی در صورت اطلاع از این اخلاق مدیران ــ که به مشاهده خود بیشتر از آمار و ارقام اعتماد دارندــ همواره تلاش می کنند کار بهتر و جذاب تری را در حضور روسا به ثمر رسانند و حال آنکه همین شخص در فضای دیگری، راندمان غیر قابل قبولی را ارایه می دهد ــ و البته من خودم هم از این موارد فراوان دیده ام ــ و از سوی دیگر باعث می شود مدیران در تمام برنامه ها و فعالیت ها به دنبال کارمندان خود حرکت کنند و خواستار اطلاع از جزئیات کار هم باشند که در نتیجه بوروکراسی وحشتناک فعلی را بوجود می آورد.
نکته دیگری که به عنوان نقطه ضعف در این نوع مدیریت دیده می شود، فضای ناامنی و تردید شخص مسئول است که هر لحظه احتمال برکناری خود را مفروض می داند و در نتیجه مانع از شکوفایی خلاقیت ها و ابتکارات در کار می شود و این موضوع که من از آن به عنوان «با شجاعت به دل کار زدن» تعبیر می کنم در محیط سازمان از بین می رود و در نتیجه رکود در فعالیت ها، عادتی همیشگی می شود.
به هر حال من باوجود تردیدهایی که داشتم و مشورت با برخی دوستان و برخی هم که فقط اظهار دوستی می کنند ـ و بیشتر فکر می کنم می خواهند که سر به تن من نباشد ــ این مسئولیت جدید را پذیرفتم و جالب اینکه زیرآب زنی از همان شب اول شروع شد و یکی از همین دوستان حرفهایی را از من تازه رئیس شده نقل قول کرده بود که خدا خیرش دهد!!!
اینجاست که به یاد جمله معروف «توماس هابز» اندیشمند و فیلسوف رئالیست معروف قرن بیستم در اثر بزرگ وی با نام «لویتان» leviathan می افتم که گفت: «انسان گرگ انسان است» یعنی اگر یک لحظه حواس پرت باشی، انسان های دیگر بدون کوچکترین احساس ترحم، پاره پاره ات می کنند.
خدایا مرا در این مسئولیت جدید موفق بدار.